02144056338
drshabanmandana@gmail.com
  • 02144056338
  • 02144025086
  • 02126159483
  • 09195711714

سوالات متداول

سلام وقت بخیر مشکل من در مورد پدرم هست پدری مهربان ، زود رنج ، غرغرو ، بسیار بسیار بدبین ، انسان درستکار ، بسیار عجول , استرسی ، پدری فداکار هست بزرگترین مشکل پدرم بدبینیش هست به دلیل یک سری مشکلات خانوادگی که اصلا مساله ی بزرگی نبوده و فقط به دلیل روحیات حساس و بدبینی بیش از حد پدرم بزرگ شده ، پدرم با خانواده ی مادرم رابطه ی خوبی نداره و بالعکس مادرم بسیار دوسشون داره کلا مادرم انسانی بسیار مهربان دلسوز اجتماعی ست پدرم حتی رابطه ی خیلی خوبی با خانواده ی خودش هم نداره و کل رابطه رو با فرزند میدونه و میپسنده خانواده ی پدری من با مادرم بسیار صمیمی تر هستن و ارتباط بهتری دارن که دلیلش احترام و مهربانی بیش از اندازه ی مادرم هست بدون توجه به این نکته که چرا پدرم با خانواده ی او همچین رفتاری نداره مادرم به دلیل اینکه پدرم ادم اجتماعی نیست به شدت منو برادرم و تحت فشار میذاره که هر هفته جمعه بریم خونشون و اگر یه هفته نریم میگن ناراحت نمیشن ولی در عمل بسیار کسل و پکر و ناراحت میشن من هم زندگی مستقل دارم دوستای زیادی دارم که نیاز دارم باهاشون معاشرت کنم ، ولی همیشه نگرانم که اگر بخوام روز تعطیل با اونا برنامه بذارم مامانم ناراحت بشه و حوصلشون سر بره و یه وقت از سر بیکاری با پدرم بحثش نشه ... همیشه استرس دارم همیشه نگرانم همیشه ته دلم میلرزه کلا پدرم ادم بداخلاقیه و با همه چیز کار داره قلبا مهربونه ولی خیلی غر میزنه با کوچکترین چیزا کار داره اگه بخوای چایی بریزی یه نظری در مورد نحوه ی ریختنش میده و بسیار زودرنجه مادرم جرات نداره جوابی بهش بده قیافش و اخماش میره تو هم بدون توجه به اینکه ما یا هر کس دیگه ای تو خونش باشه دیگه کلامی با کسی صحبت نمیکنه و یه هفته با مامانم قهر میکنه مامانم داره افسرده میشه و من خیلی نگرانم در کل بگم پدرم پدر خوبیه ولی همسر خوبی نیست چند بار تا مرز جدا شدن از طرف مادرم پیش رفتن باز با اصرارهای پدرم و از سر دلسوزی مادرم منصرف شده من خیلی ناراحت و نگران مادرم هستم وقتی زنگ میزنم صداش ناراحته تمام فکرم مشغول میشه همیشه دلشوره دارم از بچگی همینطور بوده ، پدرم اصلا احساس نمیکنه رفتار و اخلاقش کاملا اشتباه و غلطه که بشه فکری واسه درمانش کرد برعکس فکر میکنه خیلی سطح فهم بالایی داره و مشکل از اطرافیان و مادرمه ، ولی از هفت روز هفته پنج روز با مامانم قهره ، مامانم هم خیلی تنها شده نمیدونم چکار کنم خداروسکر زندگی من بسیار خوبه زندگی فوق العاده بی مشکلی با همسرم دارم ولی همیشه تحت الشعاع این مساله نگرانم و نمیتونم از زندگیم هیچ لذتی ببرم همیشه استرس مادرم و دارم چند بار خواستم از پدرم درخواست کنم به روانشناس مراجعه کنه ولی نمیدونم از ادمی که عیبی تو‌خودش نمیبینه چطور میشه اینو خواست و حتی چه روانشناسی ببرم که دوره ی درمانش اونقدر طولانی نشه که منصرف بشه از ادامه دادنش واقعا نمیدونم چطور و کجا ببرمش البته پدرم قلبا مادرم ‌و خیلی دوست داره و همچنین منو برادرم رو ولی کلا ادم‌ زبونی نیست و با انجام کارایی که واسمون میکنه نشون میده ولی مامانم از این بابتم ناراحته تورو خدا راهنمایی بفرمایید ممنون میشم
وقتتون بخیر دکتر کوچکی پارتنر من فوق العاده ادم کم حرفی هستش و دوس داره ک من صحبت کنم همش ولی من معذب میشم حس خوبی ندارم وقتی ایشون صحبت نمیکنه و ب قول خودش من باید ایشونو ب حرف بیارم ک منم بلد نیستم و اینکه مشکل بزرگ اینجاس ک ایشون ابراز احساسات نمیکنه من بهش میگم دوست دارم خیلی سرد جواب میده در صورتی ک من دوست دارم در مقابل همین جملرو از ایشون بشنوم وقتی بیرون میریم دستای منو نمیگیره در صورتی ک من واقعا دوست دارم و من همیشه انرژی مثبت از ایشون میگیرم چند وقتی هست که با این رفتارش من ب فکر رفتم انرژی ندارم همش احساس میکنم ک اصلا ایشون من رو دوست مداره و فقط صرفا جهت خوش گذرونی با من هستند در حالی شاید اینجوری نباشه ولی رفتاراشون باعث میشه من همچین فکری بکنم و این رو هم اضافه کنم که من همچنان سوالی در مورد رابطمون نکردم از ایشون حتی اینکه هدف ایشون از دوستی با من چیه کاش ی کاری بگید بکنم حالم خوب بشه خیلی احساس خوبی ندارم و ناراحتم بابت این موضوع که چرا این روز های خوبم باید اینجوری بگذره ممنون از شما
سلام وقتتون بخیر من 17 سالمه و دچار اختلالات پنیک هستم که ی مدت سه ماه بهتر شده بودم و باز تشدید شده فکر میکردم اوایل بخاطر دشمن و خاص و خوی بدی هست ک توی مدرسه بهم انتقال پیدا میکنه اما رفته رفته فهمیدم نه بخاطر فشار خونس. من بچگی کودک کار بودم و تا الان ک بزرگ شدم سعی میکنم کمک خرج خانواده باشم و خودم یکم از خرجی خودم رو حل کنم جوری ک برای پول گرفتن از پدرم احساس شرمندگی میکنم. من بعد از خواهر فوت شدم متولد شدم و از کودکی بهم یاد دادن ک من اومدم تا جای اونو پر کنم و حرف گوش کن باشم و آرزوهاشونو برآورده کنم. بخاطر خانوادم کل 10 سال از زندگیم رو کلاس های قرآنی میرفتم و تو سن 13 سالگی برای جلب رضایت و محبت مادرم به تنهایی رفتن به ی شهر دیگه برای حوزه علمیه رو متقبل شدم و رفتنم منجرب شد به 10 روز موندن و آسیب روحی و برگشتن سریع. بعد از اون سعی کردم رضایت خواهرهایم رو جلب کنم که شدم نوکر و کسی که فقط بدرد مشکلات می‌خورد و هیچ محبتی نسیبم نشد بارها حتی برای بیرون رفتن از خونه گریه میکردم و منو نمی‌بردن. سعی کردم به پدرم نزدیک بشم و محبت کنه بهم که واقعا محبتی ندیدم و همش اخم و دعوا بود. بخاطر رضایت کلی خانواده رشته مورد علاقم نرفتم و تجربی رو رفتم و هییییییچ انگیزه ایی براس درس خوندن نیس دلم میخواد یه عکاس باشم و وقتی دارم میخندم خنده هامو ثبت کنم. فشار توی خونه به شدت رومه و همچنان نوکری میکنم و باید آرزوهارو برآورده کنم و کار میکنم تا بتونم پوشاک و خوراکی مورد علاقمو بخرم. این اواخر پنیکم بیشتر شده و حتی شب ها کابوس کمبود محبت میبینم. یه دوست پسر دارم که دو ساله با منه و داره تمام کمبود محبت رو جبران میکنه و درک میکنه هیچ وقت درخواست بیجا نکرده و هیچ چیز غیر شرعی نداشتیم. بیشتر شبیه به رفیق هستیم ک همو خوب درک میکنیم. اصلا علاقه ندارم خونه بمونم چون حس میکنم برگشتم ب زندان و پنیکم اینجا داره تشدید میشه حس میکنم 17 سال از زندگیم رو برای هیچ و پوچ گذروندم و محبتی دریافت نکردم و آرزوهای خودم برباد رفته ب سلیقه خانواده خوردم و پوشیدم و خوابیدم و گشتم ک حتی نمیدونم سلیقه خودم چجوریه؟ نمیدونم چیکار کنم که خود واقعیم رو پیدا کنم. ممنون میشم کمکم کنید.
سلام خانوم دکتر. من 30 سالمه تو یه خانواده تحصیل کرده و فرهنگی بزرگ شدم و 24 سالگی ازدواج کردم با شوهرم خودم اشنا شدم و با اینکه خانوادم خیلی هم موافق نبود ازدواج کردم. از روزی که عقد کردم خانوادش منو اذیت کردن هر چیزی که برای مراسمم درخواست داشتم برعکسش شد تو انتخاب گل تالار عکاسی نظر من رو اصلا نپرسیدن تو هیچ موردی نظر خواهی نکردن من سنم اونموقع کم بود و همیشه بخاطره زندگیم سکوت کردم همسرم با پدرش کار میکنه و با اینکه همیشه سعی کرده منو خوشحال کنه و حق رو همیشه به من داده ولی هیچوقت قاطع جلو رفتارای پدر مادرش نیاستاده. الان که سن و تجربم بالا تر رفته قبول کردن رفتارهاشون بی اهمیتی ها شون و انتظارهای خیلی زیادی که از من دارن برام واقعا سخته روحمو شدیدا مسموم کردن وقتی میبینمشون یه حس شدید نفرتی دارم و این نفرت باعث شده که کم کم از همسرمم فاصله گرفتم میشه راهنماییم کنید که چیکار میتونم بکنم بنظرتون قطع رابطه شخص من باهاشون راه حل درستی باشه؟
سوال خود را بنویسید، کارشناسان ما به شما پاسخ می دهند

برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید