02144056338
drshabanmandana@gmail.com
  • 02144056338
  • 02144025086
  • 02126159483
  • 09195711714

سوالات متداول

سلام. من یه دختر ۲۳ سالم هست و ۳ سال قبل توی دانشگاه با یه فردی آشنا شدم که همسن خودم بود ولی رابطه خیلی خوبی داشتیم. همون سال تابستون پسرخاله م اومد خواستگاریم و خانوادم اصرار کردن که من قبولش کنم. وقتی دوست دانشگاهیم فهمید؛ پا پیش گذاشت که بیاد خواستگاریم اما خانوادم قبول نکردن و منو مجبور کردن که با پسرخاله م باشم. من اصلا جواب پیامهای پسرخاله م رو نمیدادم و هیچ ابراز علاقه ای هم نکردم. ولی امسال یهو بدون اینکه کسی نظر منو بپرسه منو بردن برای آزمایش خون قبل ازدواج و متاسفانه مشکلی نداشتیم. من از اون روز به بعد حس میکنم خیلی ضربه بدی خوردم چون روزیکه رفتم با ناراحتی تمام رفتم. از یه طرف همچنان اصلا ب پسرخاله م علاقه ندارم ( به خودشم گفتم که من هیچوقت نگفتم راضی ام که منو بردین خون بگیریم، و ایشون گفت من فکر میکردم تو ناز میکردی این مدت!) و همچنین فکر میکنم همین پسرخاله م باعث شد من نتونم با کسی که دوستش داشتم ازدواج کنم. حالا این فکر نمیزاره بدونم پسرخاله م فرد خوبی هست یا من بخاطر اینکه مجبورم کردن عصبانی ام و نمیخوام قبولش کنم. البته اینم بگم از نظر ظاهر با وجود اینکه فرد زشتی نیست خیلی خوشم نمیاد ازش و همچنین از سطح تحصیلاتش و اینکه یکم راحت طلب هست چون با وجود اینکه ۲۹ سالشه هنوز خودش منبع درآمد نداره و تا الآن از پدرش پول میگرفته و تازه میخواد یک رستوران بزنه و بخاطر اینکه با معیارام نمیسازه خوشم نمیاد. ولی بقیه بهم‌میگن دیگه شوهر گیرت نمیاد و اینا خانواده خوبی ان و پشیمون میشی. یه حسی در من بوحود آوردن که میترسم برای خودم معیار واسه ازدواج تعیین کنم.نمیدونم چیکار کنم همش خشم و عصبانیت درونم هست. لطفا راهنماییم کنید چطور تصمیم بگیرم.
سلام من ٢٧ سالمه.از كودكي هميشه از اينكه مادرم يا پدرم رو از دست بدم وحشت داشتم.هميشه كنار مادرم ميخوابيدم و تا دستاش رو نميگرفتم خوابم نميبرد.اينكه پيشمه و سالمه خيالنو راحت ميكرد.هميشه از تنهايي ميترسيدم از اتاق تاريك.از اينكه اخرين نفري باشم كه تو خونه ميخوابه وحشت داشتم و ديگه تا صبح از ترس خوابم نميبرد.اين اتفاقا وقتي كه تابستون ميشد و تو خونه بودم خيلي بيشتر تو خودم ميديدم.تا الان كه بزرگ شدم به شكل عميقي تو وجودم هنوز هيت.از اينكه عزيزانمو از دست بدم وحشت دارم و هر شب بهش فكر ميكنم و با گريه ميخوابم.فكر ميكنم اگه همچين اتفاقي بيافته من ميميرم.من هر اتفاق خوبي رو حتي ميبينم اكثرا جنبه ي بد و ترسناكش به چشمم مياد.مثلا يه بچه داره بازي ميكنه همش فكر ميكنم الان سرش ميخوره به يه جايي و ميمره مثلا تصور ميكنم مادرش اون موقع چه حالي ميشه و ... به خودم كه ميام ميبينم يه ربعه دارم به مرگ اون بچه فكر ميكنم.الان ازدواج كردم و به مراتب كمتر شده.اما عميقا هنوز تو وجودم هست اين ترس از مرگ و از دست دادن.احساس ميكنم ادم خيلي وابسته اي هستم.به همه ي ادم هاو هرچيزي كه دارم.به شدت از مرگ خودم ميترسم و تصور ميكنم وقتي ميميرم چه اتفاقايي واسم ميافته و اونجا تنها بدون خانوادم چيكار كنم.فكراي احمقاته هر شب و شب.مثلا پيش همسرم كه خوابم يه صدايي كه ازش مياد فك ميكنم مرده يا هر كس ديگه اي خيلي استرس ميگيرم.مرگي هم تو نزديكامون نداشتم كه خاطره ي بد بسازه.به جز شوهر خالم كه يادمه تو بچگي به اين همش فكر ميكردم كه بيچاره دخترخالم حالا چجوري ميخواد زندگي كنه.نميدونم اين حالتا بعد فوت شوهر خالم توم شكل گرفته يا از قبلش بوده.يادم نمياد.و نميدونم با اين مشكلم كه از بچگي هميشه اذيتم ميكنه چيكار كنم.راستي اكثر اوقات اين فكرا شبا قبل خوابه.تو روز يه دختر پر انرژي و اميدوارم اما همينكه شب ميشه و موقع خواب حالم بد ميشه.ميشه راهنماييم كنين لطفا
سوال خود را بنویسید، کارشناسان ما به شما پاسخ می دهند

برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید