02144056338
drshabanmandana@gmail.com
  • 02144056338
  • 02144025086
  • 02126159483
  • 09195711714

سوالات متداول

سلام خسته نباشید،من 27 ساله و متأهل هستم .ودر خارج از ایران زندگی میکنم و همسرم 32 ساله هستند و ایشون چهار ساله که خارج از ایران هستند و من هم دوساله.مشکلی که من با ایشون دارم این هستش که ایشون اصلا واسه من وقت نمیگزارند و تازه یک ماه که میره سرکار وایشون اصلا به فکر روحیه و سرگرمی من نیستند .مثلا میگم بهشون که بریم خرید میگه من نمیام تو برو بریم کنسرت فلانی میگه من پول ندارم میگم بریم کافیشاپ رستوران و همش بهانه میارن ایشون با اینکه من اصلاا پرتوقع نیستم و یک زن هستم و اونهم در کشور غریب.من خودم هرروز به جز دوروز آخر هفته میرم کلاس زبان و وقتی میام خونه یکی دو ساعت وقتم رو صرف آشپزی میکنم و اگر خریدی باشه انجام میدم و خیلی از کارای خونه و ایشون تازه یک ماه از صبح تا عصر میره سرکار .من خیلی افسرده شدم وقتی هم میگم بهش که اصلا به فکر من نیستی میگه خب مگه دستو پاتو بستم خودت برو بیرون میگم اخه من ازدواج کردم که خودم تنها اونم تو کشور غریب برم بیرون خب درست یکبار خودم برم دوبار بالاخره دلم میخواد تو منو ببری بیرون .بعدم میگه حق داری چی بگم?واقعا افسرده شدم و احساس تنهایی میکنم .
سلام من متاهل و ۲۱ساله هستم ومتاسفانه به زور ازدواج کردم درسن ۱۶ سالگی و از همون اول از همسرم اصلا خوشم نمیومد با اینکه میشه گفت تقریبا بهش علاقه ای مثل برادر یا یک همخونه پیدا کردم و بهش عادت کردم از وقتی وارد فضای جامعه و دانشگاه شدم متوجه ی عشق خودم به فرد دیگه ای شدم واینکه شنیدم اون اقا هم منو دوست دارند و وقتی فهمیدن من متاهل هستم دوری کردند اما همچنان پنهونی همو دوست داریم و اینکه من حتی کلاسایی رو برمیدارم که میدونم اون اقا نیستن در اون کلاس،اصلا همو میبینیم انگار زخم میخوریم هی و اگرم همو نبینیم دیوونه میشیم. من حتی در رابطه ی جنسی هم با همسرم فقط نقش بازی میکنم و میل جنسی من به کل از بین رفته و من به دلایل زنانگی در این سن کم مجبور به بارداری هر چه زودتر هم هستم اما من هنوز نتونستم با ازدواجم کنار بیام ..هنوز نتونستم کنارهمسرم احساس عشق داشته باشم ..هنوز رفتار و حرکات شدید بچه گانه که حتی باعث خندیدن اطرافیان به کارهای من میشه در من دیده میشه..من یکی دیگه رو دوس دارم... وقتی از همسرم دورم و در جمع دوستانم هستم کلی شاد و خندان هستم در صورتی که پیش همسرم کمتر اینطوریم با اینکه همسرم خیلی مرد خوبی هستن اما من نمیدونم مشکلم چیه نمیدونم من اگه باردار بشم سر این بچه ای که میخواد تو شکم من بزرگ بشه چی میاد،افسردگی میگیره..من اصلا امادگی مادر شدن ندارم اما به دلایل پزشکی هرچه زودتر هم باید باردارشم...دائم گریه میکنم من خودم روانشناسی میخونم اما اصلا نمیتونم به خودم کمک کنم
سلام سوال من در مورد برخورد با توقعات زیاد شوهرم هست ...و گویا تو خانوادشون توقع بالا اپیدمی هست البته که ویژگیهای خوب زیادی دارن ولی من نمیدونم برخورد درست با توقعات همسرم چیه ؟؟؟ مثلا مقایسه میکنن خودشونو با داماد بزرگترمون که ۱۰ ساله در اثر تومور مغزی نا بینا شدن و ۴ مرتبه جراحی کردن که خب البته مراعات خاص خودش رو میطلبه یا توقع دارن که چون پدر من وضعیت اقتصادی بهتری نسبت به خودشون داره واسه ما خونه میخریدن و... من نمیدونم برخورد درست چیه ...بارها تلاش کردم متقاعدش کنم ولی میگه تو روی خانوادت تعصب داری و نمیپذیری رفتار خانوادت درست نیست و وقتی میگم تو درست میگی منتظره و توقع داره که برم به خانوادم انتقال بدم و اونا تغییر کنن و اینم میدونم که شوهرم و خواهرهاش از مادر خودشونم توقعات بیجایی دارن .باید قاطعانه و محکم برخورد کنم؟؟ یا باید تلاش کنم به زبان و بیان دیگه ای قانعش کنم؟ یا باید فقط سکوت کنم؟ و یا اینکه ظاهرا بهشون حق بدم به این امید که آروم بشن؟؟
سلام وقتتون بخیر من انقدر مشکل دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم چند سالی میشه میدونم باید به روان شناس مراجعه کنم اما هزینه ویزیت ندارم چون خانواده نیازی به پرداخت این پول احساس نمیکنن مشکلاتم انقدر گستردست که نمیدونم‌چکار کنم ولی خانواده منو شخص قویی میدونن و فکر میکنن برای من حمل این چیز‌ها اسونه خودم ایطوری خواستم که همه فکر کنن من قوی ترینم اما الان مدتیه دلم میخواد با کسی حرف بزنم و این از اونجایی شروع شد که من با دیدن خودکشی لذت میبرم فیلم عکس و یا حتی اهنگ هایی که راجب خودکشی هستند بهم احساس لذت و ارامش میده چند باری خواستم این کار رو انجام بدم اما ایمانم به خدا نذاشته اما دیدن فیلم و عکس ها بهم چنان لذتی میده که خودم‌ گاهی میترسم این کوچیک ترین مشکل منه سر تیتر مشکلات دیگم میتونه اینا باشه تو بچگی به مدت ۷ سال ازار جنسی تجربه کردم رابطم با مادر و پدرم اصلا خوب نیست از پدرم به شدت کتک میخوردم و عاشق یه مرد ۳۴ ساله ام و نمیتونم ازش دل بکنم با این که ولم کرده به تمام ادم ها بی اعتمادم و کاملا تنهام دلم دوست میخواد اما ندارم ضعف اراده دارم و چاق هستم اعتماد به نفس اصلااااا ندارم و هیچ چیز منو از درون خوش حال نمیکنه و احساس میکنم توانایی دوست داشتن و دوست داشته شدن ندارم در نتیجه باید تا اخر عمر مجرد بمونم این ها بخشی از مشکلاتم هستن ولی من خوب بلدم نقش ادم های بی درد رو بازی کنمنمیدونم باید چیکار کنم واقا کلافم کمک???
سلام وقتتون بخير من ٢٠سالمه و از زمانى كه يادم مياد هيچ وقت نتونستم احساساتم نسبت به افراد خانوادمو نشون بدم يعنى فك ميكنم محيط خونه و خانواده باعث شده من هم با اين رفتار اشتباه بزرگ بشم كه نتونم ابراز احساسات كنم به مادرم پدرم و خواهرام ، و الان كه بزرگتر شدم و درك ميكنم خيلى چيزارو !اين موضوع داره اذيتم ميكنه كه نميتونم به عنوان مثال به پدرم يا مادرم بگم دوستشون دارم يا بتونم ببسمشون در صورتى كه خيلى برام مهمن و دوسشون دارم و دلم نميخواد بعدا حسرت اين موضوعرو بخورم اما خب ، رفتار و شخصيت من شكل گرفته نميتونم حلش كنم ! يه موقع هايى واقعا دلم ميخواد مادرمو ببوسم ازش تشكر كنم اما نميتونم ! من فقط عيد به عيد ميتونم ببسمشون اونم به سختى ، مثلا تو تولده مادرم نتونستم كه راحت ببوسمش و تولدشو تبريك بگم ! وقتى به اين فك ميكنم كه يه روزى ممكنه خدايى نكرده نباشن ديوونه ميشم !دلم ميخواد داد بزنم و همه اين سالهارو كه نتونستم ازشون تشكر كنم و بغلشون كنم ،تشكر كنم و بغلشون كنم كه حداقل كمتر حسرت بخورم بعدا ! و خب از سمت اونا هم همينجوريه خواهرام نه اما پدر و مادرم مثل منن , حتى مادرمم ميتونم بگم يه عزيزم تا حالا به من نگفته و...! ميشه اين مشكل رو حل كرد يا نه ؟
سلام خسته نباشید.خانم دکتر من یک خانم ۳۴ ساله هستم متاهلم و فرزندی ندارم از اولین روز عقدم همسرم از نظر روابط زناشویی خیلی بی اهمیت هستن.هیچ وقت تقاضایی از من نمیکنن و باوجود همه ی دوست داشتن هامون رابطه مون ماهی یک بار هست ولی من خیلی بیشتر تمایل دارم ولی چند بار گفتم و بروز هم بارها دادم اما همواره یه بهونه ای اعم از خستگی و دیر وقت بودن و باشه یکم بعد و .... داشتن.وقتی هم منطقی باهاشون صحبت میکنم ادعا میکنه که خیلی خیلی ادم مشتاقی هست و من زمانهای بدی رو پیشنهاد میدم.اخیرا خیلی بهم برخورده و حدود دو ماه اصلا هیچی نگفتم و خودش دو بار پیشنهاد خیلی سطحی دادن قبول نکردم خیلی راحت گفت باشه.ولی آخرین بار گفتم که تو باعث شدی اینطور بشم.بهش بر میخوره و میگه سه هفته پیش بوده رابطه مون و تو الکی بزرگ کردی و من دو بار پیشنهاد دادم تو قبول نکردی.الان من باید چیکار کنم؟نگرانم در آینده رابطه مون و صمیمیتمون رو بخاطر اینا از دست بدیم.لطفا کمکم کنید ممنونم
سوال خود را بنویسید، کارشناسان ما به شما پاسخ می دهند

برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید